مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : پنج شنبه 92/8/30
نظر

شیخ شوشتری- أعلی الله مقامه- در مواعظش می فرماید: «آیا در عمرت یک مرتبه «لا اله الا الله» درست گفته ای؟؟»

می دانید از کجا می شود فهمید که داغ بندگی خدا را بر خود نهادیم یا بندگی شیطان؟ 

خیلی راحت است «از کوزه همان برون تراود که در اوست». 

اگر نفس کسی داغ بندگی خدا بخورد، همه ش?ونش بنده می شود؛ قلبش به توحید متحرک می گردد. زبانش، دستش، پایش، همه اعضا و جوارحش در راه بندگی خدا می افتد؛ اما اگه داغ بندگی شیطان خورده باشه، با خدا سر و کاری ندارد. 

شنیده اید حضرت موسی بن جعفر- علیه السلام- به در خانه «بشر حافی» گذر فرمود. 

صدای لهو بلند بود. کنیزی از داخل خانه بیرون آمد که زباله ها را بیرون اندازد. 

حضرت به او فرمود: «این صاحب خانه حر است یا عبد؟». 

عرض کرد: «آقا خودش دارای غلام ها و کنیزهایی است ، چگونه عبد باشد؟». 

حضرت فرمود: «آری اگر بنده بود، وضعش چنین نبود». 

کنیز به خانه برگشت و ماجرا را برای بشر نقل کرد. او فهمید که موسی بن جعفر- علیه السلام بوده است، با پای برهنه خودش را به حضرت رسانید و روی دست و پای امام افتاد و عرض کرد: «آقا! می خواهم توبه کنم و عبد باشم». 

آلات لهو را شکست و به برکت امام- علیه السلام- حالش دگرگون گردید. (مجالس الم?منین، ج 2، ص 12) 

این است نمونه واقعی داغ بندگی نهادن بر نفس!


نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : یکشنبه 92/8/26
نظر
عمر بن سعد در عصر عاشورا براى خوش خدمتى بیش تر و اعلام وفادارى به عبیدالله بن زیاد و خاندان بنى امیه ، دستور داد سر بریده امام حسین علیه السلام را با شتاب به کوفه ببرند و عبیدالله بن زیاد را از پایان یافتن غائله کربلا با خبر گردانند.
ماموریت رساندن سر مقدس اباعبدالله الحسین علیه السلام با خولى بن یزید اصبحى و حمید بن مسلم بود. آنان شب به کوفه رسیدند. در آن هنگام دارالاماره نیز بسته بود. به همین جهت شب را در خانه خویش گذرانده و بامداد روز یازدهم سر مقدس امام حسین علیه السلام را نزد عبید الله بردند.
سرهاى دیگر شهیدان را پس از بریدن و شست و شو دادن ، میان سرکردگان جنایت کار تقسیم کردند تا نزد عبیدالله برده و پاداش بگیرند و بدین وسیله به وى نزدیک شوند.(الارشاد، ص 470 ؛ معالم المدرستین ، ج 3، ص 173 و منتهى الامال ، ج 1، ص 401)
 
آن گونه را به خاک منه معجرم که هست
حیف از سر تو نیست بیفتد سرم که هست
گیرم مرا به قتلگهت ره نداد شمر
تا سر نهی به زانوی او مادرم که هست
پس آن همه فرشت? سایه فروش کو؟
یادم نبود غصه نخور چادرم که هست
تو دخترم نگو که دگر دختر منند
این خیل پا برهنه به دور و برم که هست
دارم سپاه بهر تو می آورم حسین
گیرم تو بی سپاه شدی لشکرم که هست
گفتم به دست خویش طلای مرا ببر
گفتی طلا برای تو انگشترم که هست

نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : یکشنبه 92/8/26
نظر

میانه راه بودند. امام بر اسب به خوابی کوتاه فرورفت، برخاست. بلند، جوری که علی اکبر شنید، فرمود: "انالله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین"...علی نزدیک پدر آمد و پرسید: جان عالم  به فدایتان پدر! چیزی پیش آمده؟ امام به پیشانی بلند پسرش نگاهی انداخت... چقدر این پسر دوست‌داشتنی است... و گفت: لحظه‌ای کوتاه بود خوابیدن من... اما دیدم که سواری پیام مرگمان را آورد... پیغام کشته شدن مرا و تمام مردان خانواده‌ام...قبیله‌ام..."قلب علی محکم بود...بی هیچ دلهره‌ای گفت: پدر جان! مگر نه این است که ما بر حقیم؟ امام چشم دوخت به روشنی نگاههای علی و در برق چشمهایش روزهای مدینه را دید و بوسه‌های پیامبر را که بر چهره و گلویش می‌نشست...سپس فرمود: چرا پسرم! ما حقیقت محضیم...که پدرم از پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داد که فرمود حقیقت اسلام و قرآن است وقتی به ولایت ما ختم شود... پسر سرش را بالا گرفت و بی آنکه درنگ کند، گفت: پس چه باک از مرگ؟ ادامه مطلب...