مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : پنج شنبه 92/1/8
نظر

یااباصالح المهدی الدرکنی

انسانی که می خواهد با محبوب دلها وآن وجود مقدسی که احاطه برتمام عالم هستی دارد ونام وذکرش شیرین است یعنی امام زمان (ارواحنافداه)ارتباط برقرار کند باید با ایمان کامل وصداقت ودلی پراز عشق ومحبت به طرف آن حضرت برود.

در مسجدی که عده ای از جوان های عاشق وبا محبت امام زمان (ارواحنافداه)جمع بودند در تعقیبات نماز با حالت سوزناکی دعای فرج آن حضرت را می خواندند(الهی عظم البلاء)ومن در همان حال به کلمات این دعا وارتباط با امام عصر(ع) فکر می کردم.به دلم افتاد که امروز در مورد همین دعای فرج صحبت کنم وبا همین دعا ارتباطی از روی معرفت ومحبت بین خودم ومستمعین با امام زمان (ع)برقرار کنم.

شرح این دعای شریف را شروع کردم ودر حقیقت خودم را بلندگویی می دیدم که کلمات می آید ومن آنها را پخش می کنم.

الهی عظم البلاء:بزرگترین بلا،بلای فراق وغیبت امام زمان است که انسان از آن سرچشمه ی حقایق ومعارف دور مانده است.

در این موقع عاشق وشیدای حقیقت را مثل طفلی دیدم که تشنگی وعطش بر اوفشار آورده واز ضعف خویش به درگاه خدا گریه وضجه وناله می کند وآنچنان زمین بر اوتنگ شده که به خداشکایت  می کند ومی خواهد از دل تنگی زمین به طرف آسمان پروازکند ولی چه کند که به آسمان هم نمی تواند برود.

او طوری باایمان وجدیت با خدا حرف می زد ومبهوت ذات مقدس پروردگار شده بود که فقط و فقط به حاجتش که فرج وگشایش ونجات از این مهلکه بود تمرکز کرده بود وبه شکلی که هیچ چیز اورا از این ارتباط با محبوبش غافل نمی کرد.

دعا رسیدبه (اللهم صل علی محمدوآل محمد)متوجه شدم چون این فرد عاشق خالصانه از خدای مهربان طلب گشایش کرده،خداهم او را راهنمایی کرد وبه او گفت:ای بنده من که می خواهی به سوی من حرکت کنی ونجات پیدا کنی،اول رحمت  خاص الخاص رابرای بهترین بندگان من یعنی :«محمد وآل محمد»طلب کن،تاهم گناهانت را ببخشم وهم دعایت را مستجاب کنم وتوراهم وارد دیار رحمت خاص خود نمایم ودستت به دامن این بندگان برگزیده من-که راهنمای هدایت وسعادت توهستند-برسدوآنگاه به او «محمد وآل محمد»(ع)رامعرفی نمود وفرمود اینها صاحبان امر توهستند و تو باید با محبت امر آنهارا اطاعت کنی وبه آنها معرفت پیدا کنی.«یامحمدُ یاعلی ،یاعلیُ یامحمد!»

آن عاشق تامتوجه مقام ومنزلت اهل بیت عصمت وطهارت (ع)شد وفهمید که آنها پیش خدا آبرومند هستند،بدون آن که آنها را ببیند شروع کرد خدا را قسم دادن به حق آنها که فرجی برایش حاصل شود.ناگهان پیغمبر اکرم وعلی بن ابیطالب(صلوات الله علیها وآلهما)رادر کنار خودش دید وشناخت .در همان حالی که دو زانو روی زمین نشسته بود ،دست راستش رابه دامن پیامبر اکرم(ص) انداخت ودر حالی که حضرت ایستاده بودند وبا تبسم به اونگاه می کردند عبای آن حضرت را محکم گرفت وبا حالت خضوع وخشوع وامید فراوان به وجه الله الاکبر نگاهی کرد وآرام وبا دلی شکسته گفت :«یا محمد!»آنگاه چون حضرت علی (ع)نیز در کنار آن حضرت بودند ،دست چپش راهم به دامن امام علی(ع)گرفت ورویش رابه طرف آن حضرت چرخاند وملتمسانه گفت:«یاعلی!»همان طوری که رویش به طرف علی بن ابیطالب بود برای بار دوم گفت«یاعلی!و»دوباره چهره اش رابه طرف پیامبر اکرم چرخاندوگفت «یامحمد!»«اِکفیانی فَانکّما کافیان»شمامرا یاری کنید که دوای درد من نزد شماست.

درست مثل غریقی که طلب یاری کند متوسل به آن دو بزرگوار شده بود که امام زمان وفریادرس درماندگان هم ظاهر شدند؛دراینجاپیامبراکرم(ص)بادست مبارکشان اورا به سوی امام زمانش راهنمایی نموده،به اوفرمودند:فرج وگشایش ونجات تودر دست امام زمان توکه آخرین جانشین من می باشد است.اوهم تا چشمش به جمال ملکوتی امام زمان افتاد خودش را روی پای آن حضرت انداخت وشروع کرد به گریه وناله وبا مولایش درده دل گفتن،همان طور که دست به دامن آن حضرت شده بود ،اشک می ریخت ومی گفت:«یا مولانایا صاحب الزمان الغوث الغوث الغوث !ادرکنی ادرکنی ادرکنی!الساعة الساعة الساعة!العجل العجل العجل!»آقا جان توبه فریادم برس،به فریادم برس ،به فریادم برس،ای مولای من!ای امام با محبت من،ای صاحب من!از شر شیطان وهوای نفس وتمام بدبختی هاوازهمه بدتر از دوری وفراق توواز نداشتن ارتباط باتو،به شماپناه می برم ودرآخر به خدا گفت :یاارحم الراحمین،ای مهربان ترین مهربانان!به حق محمد وآل طاهرین او ،خودت امر فرج ما ومولای مارا امضاء کن!

خوشابه حال او که دستش به دامن محبوبش رسید و سعادت دنیا وآخرتش را خرید ،ای کاش ماهم با امام زمانمان ارتباط روحی برقرار کنیم ،هر روز لااقل چند لحظه ای با اومناجات کنیم وبازبان ساده خود با آن حضرت گفتگو نموده  وبااین ارتباط به همه ی خوبی ها دست پیدا کنیم.

دلنوشته ای در فراق یار...

سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده...

عمری است که برای آمدنت بی قرارم...

ببین از فراقت سخت بارانیم...

ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند...

 حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد...

بیا وقرار دل بیقرارم شو...

بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن...

بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم...

تو که معنای سبز لحظه هایی ، بیا تو که ترنم الطاف حق تعالیی بیا...

بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم...

برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگت گره زده ایم ودر پهنای شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم...

بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست! آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریدارانت قرار داده ام...

نازنینم!تو زیبا ترین دلیل برای شبهای روشن  منی ...

می خواهم برایت قصه بگویم ... قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است...

کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس... میدانی مرز انتظار کجاست!؟

آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند ...

حس می کنم نزدیکی ، آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم می توان تو را احساس کرد وبویید... خوب می دانم که آخر دل سنگ من وطلسم نحس قصه ی هجرانم را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد...

پس بیا از پس کوچه های انتظار ،بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،بیا که با آمدنت گم می شود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است...

محبوبم!هر روز که میگذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود...عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هک گردیده واکنون ای بهار عشق!می ترسم از خزان عمر، ترسم از ندیدن است،  بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن مهیا می شود؟ 

کاش میدانستم که کجا وکی دلم به حضور تو آرام خواهند گرفت...

به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت...

در وادی انتظار، زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد... کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟

کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند...

بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد تشنگی برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم...بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن...

بیا...دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد...

بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که باغبان آلاله ها تنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد...

بیا و همنوا با  شاپرکهایی باش که در جستجوی نشانی یاس سرگردان کوچه هایند...

ای پیدا ترین پنهان من! تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم...

نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم... پس بیا که نذر خود را ادا کنم...

ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم... فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم...

در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم...

کاش می شد که در این دیار غربت ومیان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه داد...

کاش می شد جمعه ما شاهد ابروی زیبای تو می شد، دیده نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد ...

کاش می شد انتظار  بپایان رسد وهوا میزبان یاسها و نسترنها خاک پای تو شود...

کاش می شد تو هم از انتظار خسته شوی