مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : دوشنبه 92/3/27
نظر

با کمی تأمل داستان بسیار زیبایی از یک ازدواج سالم را در قرآن کریم مشاهده خواهیم کرد که مطالعه آن می تواند برای زندگی همه جوانان و حتی بزرگترها راهگشا و الگو باشد.

در عنفوان جوانی بود و مانند هر جوان دیگری قصد داشت تا برای خود خانواده ای تشکیل دهد ،تا اینکه در آن شهر متوجه دو دختری شد که برای انجام دادن کاری منتظر بودند...

سال ها از دوران زندگی او می گذشت و هر روز با شروع یک ماجرای بزرگ ، زندگی او با تحولی شگرف روبرو می شد، اما او با نیرو و قدرتی که داشت ، هرگز در مبارزه با مشکلات ،میدان را خالی نمی کرد و با تلاش و استقامت به مبارزه با آنها می پرداخت.

هنوز متولد نشده بود که در معرض خطری بزرگ قرار گرفت ، خطری که به قیمت از دست دادن جان او و مادرش تمام می شد اما به خاطر دلائلی برای او اتفاقی نیفتاد .

هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود که مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود :

(... فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ : «... و چون بر او بیمناک شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار که ما او را به تو بازمى‏گردانیم و از [زمره‏] پیمبرانش قرار مى‏دهیم.»(القصص :7)

و چه چیزی سخت تر از اینکه در روزهای نخستین ولادت که مادر و فرزند به یکدیگر نیاز دارند آنها در کنار هم نباشند .

او مجبور بود تا بهترین سال های زندگی خود را در کنار افرادی سپری کند که غرق در منجلاب فساد و ظلم و خیانت بودند و به همین جهت با وجود امکانات فراوان زندگی برای جوان طاقت فرسا بود، تا اینکه روزها سپری و سال های سال گذشت .

او اکنون تبدیل به جوانی زیبا و رعنا شده بود تا اینکه روزی در حال قدم زدن بود که متوجه دعوای دو نفر شد که یکی از آنها از افراد حکومت بود ،با توسل به قدرتی که در بازو داشت ،قصد داشت تا از این مشاجره جلوگیری کند، اما باز به دلائلی مشت محکمی به آن فرد زد و با مشت جوان ،آن فرد دار فانی را وداع کرد.

او در آینده ماموریت های بزرگی بر عهده داشت و به همین جهت برای اینکه جانش در امان باشد، فرار را بر قرار ترجیح داد و به شهر دیگری مهاجرت کرد:

(فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ : موسى ترسان و نگران از آنجا بیرون رفت [در حالى که مى‏] گفت: «پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش.»)( القصص :21)

قسمت اول : یک اتفاق ساده  

در عنفوان جوانی بود و مانند هر جوان دیگری قصد داشت تا برای خود خانواده ای تشکیل دهد ،تا اینکه در آن شهر متوجه دو دختری شد که برای انجام دادن کاری منتظر بودند.

جوان به آن دو نفر کمک کرد تا بتوانند کار خود را به سرانجام برسانند و بعد از آن به زیر سایه ای رفت تا کمی استراحت کند و در آنجا دست به دعا برداشته و با خدای خود مناجات کرد:

(فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ : پس براى آن دو، [گوسفندان را] آب داد، آن گاه به سوى سایه برگشت و گفت: «پروردگارا، من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم.»)( القصص :  24)

از این جا بود که مقدمات ازدواج این جوان کم کم در حال مهیا شدن بود، هنوز در زیر سایه درخت نشسته بود که متوجه دختری شد ،کمی خود را مرتب کرد و با پیشنهاد دختر مبنی بر درخواست پدر آنها، برای ملاقات با جوان روبرو شد و بدون معطلی این پیشنهاد را پذیرفت .

قسمت دوم: آشنایی با پدر عروس

شاید هیچ گاه فکرش هم نمی کرد که یک اتفاق ساده بتواند آینده او را متحول کند و به همین جهت برای اولین بار با مردی روبرو شد که قرار بود در آینده پدرزنش شود.

جوان از این ماجرا ظاهراً بی اطلاع بود و با درخواست پیرمرد ،گوشه هایی از زندگی سخت و طاقت فرسای خود را برای وی به تصویر کشید و از ماجرای قتلی صحبت کرد که به خاطر آن مجبور به فرار شده بود

پیرمرد با آرامشی وصف نشدنی حرف های جوان را شنید و بعد از مدتی به او خبر داد که در این شهر دست مأمورین حکومت به تو نخواهد رسید و تو در امن و امان هستی و با این خبر ،خوشحالی و آرامش بعد از مدت ها در چهره جوان پدیدار شد.

قسمت سوم: مراسم خواستگاری

تا اینکه مدتی گذشت و جوان هنوز در فکر برنامه های آینده خود بود تا اینکه پیشنهادی باور نکردنی از طرف پدر دختر ها به جوان داده شد .

آن شب برای جوان شبی به یاد ماندنی بود که هرگز آن را فراموش نکرد چرا که کم کم مقدمات ازدواج او در حال فراهم شدن بود .

پدر دختران که تا چند ساعت دیگر قرار بود پدرزن جوان شود به او یک پیشنهاد باور نکردنی داد، پیشنهادی که لبخند شادی را در چهره او پدیدار کرد .

پیرمرد به او پیشنهاد داد که قصد دارد یکی از دو دختر خود را به ازدواج جوان در بیاورد و جوان با شنیدن این خبر در پوست خود نمی گنجید .

قسمت چهارم: مراسم بله برون

از آنجا که در مراسم ازدواج ،خانواده عروس و داماد هر کدام برای خود شرائطی دارند ،مانند همه عروسی ها .

شب بله بوران با حضور پدر عروس و جوان و دو دختر برگزار شد و در آن شب از مهریه و شرائط عروس و داماد برای ازدواج و بعضی از مسائل مرسوم سخن گفته شد .

پدر عروس مهریه را 8 سال کار قرار داد و در ادامه گفت که اگر ده سال هم بشود بهتر خواهد بود:

(قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَى أَن تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِکَ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ : [شعیب‏] گفت: «من مى‏خواهم یکى از این دو دختر خود را [که مشاهده مى‏کنى‏] به نکاح تو در آورم، به این [شرط] که هشت سال براى من کار کنى، و اگر ده سال را تمام گردانى اختیار با تو است، و نمى‏خواهم بر تو سخت گیرم، و مرا ان شاء اللَّه از درستکاران خواهى یافت.» (القصص :27)

به نظر مدت زیادی بود ،اما جوان انگار یک دل نه صد دل عاشق شده بود و برای رسیدن به معشوق خودش 10 سال که سهل است، بلکه حاضر بود صد سال کار کند .

جوان بعد از اندکی تأمل، شرط پدر عروس را پذیرفت و او نیز یکی از شرائط خود را بیان کرد و آن اینکه بعد از گذشت این مدت اگر خواسته باشم از نزد شما بروم مانعی در کار نباشد و اختیار ماندن و رفتن با خودم باشد و پدر عروس نیز با او موافقت کرد .

قسمت پنجم: مراسم عروسی

جوان بعد از سال ها به یکی از بهترین آرزوهای خود یعنی تشکیل خانواده رسیده بود و از اینکه با خانواده ای آسمانی و اصیل وصلت کرده است، بسیار خوشحال بود.

هر چند که گزارش کاملی از شب عروسی در دست نیست، اما آن شب هم به خوبی و خوشی تمام شد و عروس و داماد با عشق و محبت، زندگی مشترک خود را آغاز کردند و بعد از مدتی خداوند به آنها فرزندانی عنایت کرد و با حضور فرزندان زندگی آنها رنگ و بوی دیگری گرفت .

اما در چهره جوان هنوز یک نگرانی خاصی دیده می شد که از انجام یک ماموریت بزرگ حکایت داشت و به همین جهت بعد از گذشت سال هایی که قرار شد برای پدر زن خود کار کند، بزرگترین ماموریت خود را آغاز کرد و از آن پس ماجراهای فراوانی برای او و خانواده اش رخ داد.