مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : یکشنبه 92/8/26
نظر

میانه راه بودند. امام بر اسب به خوابی کوتاه فرورفت، برخاست. بلند، جوری که علی اکبر شنید، فرمود: "انالله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین"...علی نزدیک پدر آمد و پرسید: جان عالم  به فدایتان پدر! چیزی پیش آمده؟ امام به پیشانی بلند پسرش نگاهی انداخت... چقدر این پسر دوست‌داشتنی است... و گفت: لحظه‌ای کوتاه بود خوابیدن من... اما دیدم که سواری پیام مرگمان را آورد... پیغام کشته شدن مرا و تمام مردان خانواده‌ام...قبیله‌ام..."قلب علی محکم بود...بی هیچ دلهره‌ای گفت: پدر جان! مگر نه این است که ما بر حقیم؟ امام چشم دوخت به روشنی نگاههای علی و در برق چشمهایش روزهای مدینه را دید و بوسه‌های پیامبر را که بر چهره و گلویش می‌نشست...سپس فرمود: چرا پسرم! ما حقیقت محضیم...که پدرم از پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داد که فرمود حقیقت اسلام و قرآن است وقتی به ولایت ما ختم شود... پسر سرش را بالا گرفت و بی آنکه درنگ کند، گفت: پس چه باک از مرگ؟

 

روزها گذشت...شبها هم...آن روز شگفت از راه رسید...در چهره دردانه‌ی پسر رسول خدا چیزی نبود جز شوق رفتن... روی پا بند نبود... صحابی همه رفته بودند... یک به یک امده بودند... اذن میدان گرفته بودند... سواره رفته بودند و روی دستهای پدرانه امام بازگشته بودند... حالا تنها بنی هاشم مانده بود و علی در دل دعایی داشت که به اجابت نزدیکش می‌اندیشید...کاش اولین ِ این قبیله... نخستین شهید این طایفه ... او باشد!

امام، خود، علی را مهیای میدان رفتن کرد...که کسی گفت "داماد را این طور به حجله نمی‌فرستند که امام علی اکبر را آماده نبرد کرد...که علی هدیه حسین بود که با وسواسی عجیب برای خدا آذین می‌بست."امام درست مثل پدری که برای آخرین بار پسرش را می‌بیند، به علی گفت:"در برابرم چند قدمی راه برو ... پسرم" و او راه می‌رفت و انگار تپش قلب حسین بود که با هر گام او تنظیم می شد...به سر تا پای علی چشم دوخت...انگار می‌خواست تمام قامت و صورت علی را به خاطر بسپرد...سپس سر به‌آسمان بلند کرد:"خدای روزهای سخت من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین مردم به پیامبر توست در صورت و سیرت...در گفتار و در رفتار...که هربار دلتنگ رسول خدا می‌شدیم و جای خالی‌اش آزارمان می‌داد چشم می‌دوختیم به قامت این جوان..." امام را غمی بزرگ در بر گرفت...ابراهیم کربلا، نه...که ابراهیم درس بندگی، گذاشتن و گذشتن را از او گرفته بود انگار... امام بار دیگر گفت: برو دلگرمی این سالهای من... و علی سوار بر اسب در غبار گم شد.

تا چشم کار می‌کرد دشمن بود وسلاح... نیزه بود و شمشیر... دشمنی بود و کینه... بغض و قساوت... که علی با شباهت بی‌نظیرش به پیامبر...آتش کینه‌های بدر و حنین را در دل سپاه دشمن زنده کرده بود... تا قبل از میدان رفتن علی، همه آمده بودند برای جنگ با حسین...اما حالا انتقام  خون کشته‌هایشان در جنگ با پیامبر آمیخته بود با دشمنی‌ای که با حسین داشتند...

علی رجز می‌خواند و می‌چرخید و جنگاورانی به قدرت جنگاوریش کشته شدند... در کشاکشی مدام... ناگهان رگبار تیرها بود که به سوی علی می‌آمد... صدای کسی از سپاه دشمن به گوش رسید: "عرب نیستم اگر داغ این جوان را بر دل پدرش نگذارم... "نیزه بود و شمشیر...سر علی بود و فرق شکافته...اسب چیزی نمی‌دید...خون گرم چشمهایش را گرفته بود... بی محابا به قلب لشگر دشمن گریخت... و حالا جان علی بود و کینه‌های نهفته بدر و حنین...

امام خودش را با شتابی باور نکردنی به پسرش رساند... شانه‌های امام که تکیه‌گاه اهل عالم است و ستونهای استوار جهان، آشکارا می‌لرزید... خم شد... صورت گذاشت بر صورت دردانه‌اش...شبیه‌ترین هاشمیان به پیامبر: ای وای پسرم!عزیز دلم! پاره دلم! جان حسین! با تو چه کردند؟ اف بر دنیای بعد از تو علی ....و علی آرام گرفته بود...چه آرام گرفتنی! که تاب از پدر برد...