مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : چهارشنبه 92/10/11
نظر

مرحوم محدث نورى علیه الرحمه در دارالسلام فرمود: جمعى از ثقات خبر دادند که جماعتى از اهل آذربایجان بزیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف شدند. یکنفر از آنها نابینا بود. چون به مقصود رسیدند یعنى به فیض زیارت آن بزرگوار نائل شدند و بعد از چندین روز توقف عتبه مبارکه را بوسیده رو به وطن حرکت نمودند تقریباً در دو فرسخى مشهد فرود آمده و منزل کردند در آنجا نزد یکدیگر نشستند.

کاغذهائى را که نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر کاغذ بود براى تبرک و سوغاتى خریده بودند بیرون آورده و نظر مى کردند و اظهار مسرّت و خوشحالى مى نمودند.

آن شخص نابینا چون چشم نداشت و نمى دید و خبرى هم از آن کاغذها نداشت تا صداى کاغذ را شنید و اظهار خوشحالى رفقاى خود را متوجه گشت. پرسید سبب خوشحالى شما چیست؟ و این کاغذها چیست و از کجاست؟

رفقا بعنوان شوخى گفتند مگر تو نمى دانى این کاغذها برات خلاصى و بیزارى از آتش جهنم است که حضرت رضا علیه السلام به ما مرحمت فرموده است؟

تا این سخن را شنید باورش شد و گفت معلوم مى شود که اما هشتم علیه السلام به هریک از شما که چشم داشته اید (کاغذ) برات داده و من که کور و ضعیف هستم برات مرحمت نفرموده است بخدا قسم که من دست برنمى دارم و الساعه برمى گردم و مى روم و برات خود را مى گیرم.

عازم برگشتن شد و رفقاى او چون جدیت او را براى برگشتن دانستند گفتند اى مرد حقیقت مطلب این است که ما شوخى و مزاح کردیم و این کاغذها چنین و چنان است.

آن مرد باور نکرد و با نهایت پریشانى ترک رفقاى خود نموده و به مشهد مقدس برگشت و یکسره به آستان حضرتش مشرف گردید و ضریح مطهر را محکم گرفت و به زبان خود عرض کرد: اى آقا من کور و عاجزم و از وطن خود به زیارت حضرتت با کورى آمده ام و حال از کرَم شما بعید است که به رفیقان من که چشم دارند برائت بیزارى از آتش دوزخ مرحمت کنى و به من که عاجز و ضعیفم مرحمت نفرمائى. بحق خودت قسم که دست از ضریحت برنمى دارم تا به من نیز برات آزادى عطا فرمائى.

کرامات و توانمندیهای بیکران خاندان وحی صلوات الله علیهم اجمعین که در معجزات آن بزرگواران به ظهور رسیده چراغ راه و باعث هدایت شده و می شود. چرا که خداوند متعال آنچه را در این مسیر لازم بوده در اختیار آنها گذارده است. آنها حجتهای الهی هستند که در قیامت خداوند به خاطر بودنشان در بین مردم از بندگان خود سوال می کند

یک مرتبه دید پاره کاغذى به دستش رسید و هر دو چشمش ‍ روشن و بینا گردید و بر آن کاغذ سه سطر به خط سبز نوشته بود که فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است. پس با کمال خوشحالى از خدمت قبر شریف آن حضرت بیرون آمد و خود را به رفقاى خود رساند.