مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : دوشنبه 92/12/26
نظر

وقتی از هتل بیرون می رفت ، با مشت به سینه هاش می زد و وقتی روبروی من رسید ، ایستاد و محکم با مشتش به سینه می کوفت و با زاری و گریه و اشک می گفت : دیدی چه خاکی تو سرم شد !

شب قبلش ، سر شب ، با خبر شدم که یکی از زائرین حال خوشی نداره ، سریع خودمو رسوندم بالاسرش ، دیدم بدنش مثل چوب ، سفت شده ! نبضش تنده ! ولی بدنش گرمه و در اثر سرفه های شدید گهگاهی از تخت کنده می شه ...

سریعا تیم امداد پزشکی اومدن بالا سرش ! سر شبی حالش یه کم بهتر شد و وضعیتش طبیعی شد ولی نصفه های شب بود که تیم پزشکی با تمام تلاشی که داشت ، نتونست از مرگ این مرد میانسال جلوگیری کنه !

به قولی ، اجل که فرا برسه ، کاریش نمی شه کرد...

هم سر شب مدتی سربالینش بودم ، هم وقت مرگش در کنارش بودم و جون کندنشو دیدم ...

خیلی سخت جون داد ...

و حالا درست کمتر از 12 ساعت بعد ، همسرش تنها باید به سمت ایران بره ! و اینجاس که وقت رفتن ، مشتهاشو به سینه می کوبه و می گه : دیدی چه خاکی به سرم شد!

دوتایی اومدن و الان باید تنهایی برگرده و جسد همسرش بعد از طی مراحل قانونی به زادگاهش ایران ، فرستاده می شه .

درسته که مرگ حق و دست ما آدما نیست ، ولی علت مرگ گاهی به دست خودمون رقم می خوره ...!