مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : چهارشنبه 93/1/27
نظر

ولادت حضرت زهرا,تولد حضرت زهرا,میلاد حضرت زهرا

 به ناگاه دربهای آسمان گشوده شد ، سپهری از سوی خدا فرود آمد در سرزمین ابطح، آری جبرئیل با بالهای گسترده از شرق تا غرب عالم و این حبیب خداست که در جمع اصحاب نشسته

 

جبرئیل ندا بر آورد:

«هان ای محمد ، خداوند بزرگ بر تو درود میفرستد و تو را فرمان میدهد که چهل شبانه روز از خدیجه دوری گزینی»

 

عقل کل از کل هستی شد جدا                                  تا چهل شب کرد خلوت با خدا

این چهل شب در سرش شور تو بود                          بهر استقبال از نور تو بود

 

قاصدی از سوی رسول خدا نزد خدیجه آمد و پیغام آورد :


«ای خدیجه !گمان مبر که کناره گیری من از تو ، از خشم است و برای جدایی نیست، بلکه این فرمان خداوند عزوجل است تا اراده اش را تحقق نبخشد . ای خدیجه جز خیر و نیکی گمان مبر.»

 

چهل روز گذشت ، چهل روز گران بر رسول خدا و پر اندوه بر خدیجه ...

 

جبرئیل بار دیگر فرود آمد

«ای محمد ، خداوند بزرگ بر تو درود میفرستد و ترا فرمان میدهد که آماده تحیت و هدیه او باشی !»

 

پیامبر فرمود : «ای جبرئیل هدیه پروردگار جهانیان و تحیت او چیست؟

 

اما این سر خداست حتی جبرئیل هم از آن خبر نداشت عرض کرد: نمیدانم

چون تو ذات کبریا گوهر نداشت                       از محمد دوستی بهتر نداشت

بهترین گوهر ز گوهر آفرین                           هدیه شد بر شخص ختم المرسلین

 

و این نوری دیگر است که از آسمان به زمین فرود میآید ، این میکائیل است ،با طبقی دیبا پوشیده ، آن را پیش روی پیامبر نهاد و عرض کرد:

 

«ای محمد ! فرمان خداوند است که امشب روزه خو را با این غذا بگشایی»

 

غذایی که برهر کس دیگر غیر از او حرام بود حتی بر امیرالمومنین

 

پوشش از طبق برگرفت خوشه ای خرما ، خوشه ای انگور و ظرفی آب، سیر و سیراب گشت. دستها را برای شستشو جلو آورد. جبرئیل بر آن آب ریخت و میکائیل آنها را شست و اسرافیل با تکه ای پارچه آن را خشک کرد.

 

و طبق با باقیمانده غذا به آسمان بازگردانده شد تا کس دیگری بر آن لب نزند.

 

و حبیب خدا آماده نماز شد تا بر درگاه پروردگارش سر به سجده گذارد و خود را با تمام وجود به فرمان او سپارد.

 

جبرئیل آمد:

«یا محمد! اینک ، نماز بر توحرام است تا آن که به خانه خدیجه روی و با او باشی ، زیرا عهد خداوند عزوجل چنین است که امشب دودمان پاکیزه ای از تو بیافریند.»

 

و او آمد ، شتابان به سوی خدیجه . و این خدیجه است که میفرماید:

 

«در این مدت با تنهایی انس گرفته بودم ، شب هنگام سرم را  میپوشاندم و در خانه را میبستم و پرده اش را فرو می انداختم . پس از نماز چراغ را خاموش کرده و به بستر میرفتم . آن شب ، هنوز بین خواب و بیداری بودم که صدای کوبه در را شنیدم »

 

این قلب خدیجه است که چنین به لرزه درآمده و بر دیوار سینه میکوبد:

 

«چه کسی حلقه ای را میکوبد که جز محمد کسی حق کوبیدن آن را ندارد؟»

 

و گوشش شنید،نوای دلنشین و آسمانی ، صدای نازنین و گفتار شیرین محبوبش را:« ای خدیجه ، در را بگشا من محمدم.»

 

با پای سر به سوی در پرواز کرد و با دست دل درب را به روی او گشود:

 

«قدم بر دیدگان من بگذار ای حبیب خدا ! مولای من خوش آمدی، آمد آنکه دیده ام روز و شب به راهش بود این محمد است ! نه آبی طلبید برای وضو و نه آماده نماز شد، بلکه بازویم را گرفت و مرا با خود برد.سوگند به آن که آسمان را بر افراشت و از چشمه اب جوشانید همینکه رسول خدا از من جدا شد سنگینی فاطمه را در بطن خود احساس کردم.»

 

این منم همسر پیامبر یگانه حبیب خدا رسول آخرین این منم خدیجه تنهای تنها با فرزندی در شکم که با من سخن میگوید و مرا دلداری میدهد از طعنه زنان قریش . زنانی که پشت به من میکردند و سلامم نمیدادند.

 

گرم درد دل با طفل نازنین در بطنم بودم که حبیبم وارد خانه شد :« ای خدیجه ! با که سخن میگویی؟»

 

عرض کردم : طفلی که در شکم دارم با من صحبت میکند و مونس من است

 

فرمود: « ای خدیجه ، هم اکنون جبرئیل مرا از دختر بودن او خبر میدهد و اینکه دودمانی مطهر و پر میمنت دارد . خداوند دودمان مرا از او قرار میدهد و امامان که با سر آمدن وحی ، آنان را جانشینان بر روی زمین قرار خواهد داد و آنان از نسل او هستند.»

 

قلبم شاد شد و عزیز دلم ، ریحانه ام را در بطنم چون گوهری در صدف پروراندم.به ناگاه درد شیرینی تمام وجودم را فرا گرفت وقت آن رسیده که نور روی ثمره وجودم را ببینم ، آی زنان قریش به یاریم بشتابید.

 

پیغام دادند ، پیامشان چیست ؟ سخنانی که دل را میسوزاند و چون خار به چشم فرو میرد و اشک به دیدگانم می آورد:

 

«ای خدیجه ، تو از سخن ما سر تافتی و همسری محمد ، آن یتیم تهی دست ابوطالب را پذیرفتی ، اینک هیچ کدام نزد تو نمی آییم و یاری ات نمیکنیم.»

 

و من غمگین شدم چشمانم به در خیره بود که ناگاه دیدم چهار بانوی گندمگون چون زنان بی هاشم وارد شدند و اطرافم را گرفتند ،هراسناک به آنان نگریستم. ندایی بلند شد :« ای خدیجه غمگین مباش ، ما خواهران تو و فرستاده های خدا هستیم . این منم ساره و این آسیه که در بهش همنشین تو خواهد بود . و آن دیگری مریم دخت عمران و دیگری کلثوم خواهر موسی ما برای یاری ات آمده ایم .

 

آنگاه یکی در سمت راست دیگری در سمت چپ و سومی در مقابل و آخرین در پشت سرم نشستند . لحظه موعود فرا رسید و قدوم مبارک مادر هستی زمین را شرافت بخشید و زمین تا ابد شرافتش را مدیون وجود نازنین اوست . به ناگاه نوری از او درخشید و تمام خانه های مکه را نور باران کرد.

 

مکه آن شب نور باران گشته بود                            نور حق آن دم نمایان گشته بود