مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : دوشنبه 92/12/12
نظر

ما انسانها خیلی تفاوتی با هم دیگه نداریم...

تنها فرق من و این دو تا دوستم شاید تو اینه که یه کمی رنگ ظاهر من از اونا روشنتره ... همین...

سعیم بر اینه که علی رغم مشغله شبانه روزی ، حداقل روزی یه بار رو به تک تک خدمه هتل سری بزنم و احوالی ازشون بپرسم .

قریب به سی چهل تا از این همکیشان ما که اهل کشور اتیوپی ، مصر ، بنگلادش ، اردن و ... هستند در هتل کار می کنن.

اونام مث ما تو این کشور غریبن...

غالبا همکاران ما واسه هر یک از این خدمه اهل اتیوپی اسمی انتخاب کردن ، ولی من سعیم بر اینه که یا اسمشونو به خاطر بسپارمو با اسم اصلی صداشون کنم یا صداشون کنم " حبیبی" ( دوست من )

دیشب داشتم از همکاران تو رستوران هتل عکس می گرفتم ، کارم که تموم شد در حال بیرون رفتن بودم که " عزیز " (سمت چپی) ، منو صدا کرد ، ازم خواست  برم تو ظرفشورخونه و با اونا عکس بگیرم ، از اینکه با حضورم و عکس گرفتن های متعدد باعث شدم که یه شور و حال و سروری بین این بچه ها ایجاد بشه خوشحالم...

 

 


نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : یکشنبه 92/12/11
نظر

به نظر خیلی از نیروها و مسئولین اجرایی و درصد بالایی از زائرین عمره ، مهمترین بخش این سفر ، کیفیت پذیرایی و نحوه ی توزیع اونه.

دیروز ظهر جاتون خالی ناهار قورمه سبزی بود. غذا هم در مکه و مدینه در آشپزخونه مرکزی پخت می شه و طبق آمار بین هتلها توزیع می شه ،بر حسب یه اتفاق کوچولو  اونم به علت تحویل سهمیه کمتر ناهار به هتل ، دم دمای آخر زمان توزیع غذا ، ناهار کم اومد، بچه های تیم پذیرایی  و خدمات هتل ، به هر زحمتی بود واسه رفع این مشکل دست به دست هم دادند:

تو این رخداد برخی مطالب جالب و خوندنیه:

- دوتا از بچه ها بدو رفتن به هتل های مجاور سری زدن ولی چیزی گیرشون نیومد...

- یکی از آشپزا پیشنهاد داد برنج خالی بدیم با ماست ...

- 2 تا از دوستان دوان دوان رفتن سوپر مارکت سر خیابون تن ماهی بگیرن با برنج بدن به زائرا... که در مسیر رفتن زنگ می زنن از مسئولین امر استعلام کنند ، جواب منفی بوده و گفتن به هیچ وجه این کارو نکنین ، صبر کنین دوباره پخت میشه میاریم براتون...

- نیم ساعتی حدود 40 نفر اونایی که دیر امده بودند و خارج از زمان تعیین شده برای ناهار اومده بودن ، نشستن تو رستوران ...

- یکی از دوستان خوب ما در برابر یک زائری که لب به اعتراض گشوده بود گفت : حاج آقا هر چند کم اومدن غذا تقصیر ما نیست ، می بینی این عرقی که سراپامونو فراگرفته از شدت گرما نیست ، از شدت شرمندگی شما عزیزانه ...

***یه زائر جانباز دفاع مقدس روی ویلچر که هر دو تا پاش تا بالای زانو قطع بود ، همین که اومد داخل و از وضعیت با خبر شد و با اعتراض برخی زائرا در خصوص کم اومدن ناهار و دیر شدن اون مواجه شد ، رفت کنار یه میز خالی بدون سرویس نشست ، و صدا زد ، آقایون ، ماست  و نون دارین ...یکی از دوستان ما سریع یه ماست و مقداری نون برد براشون و این جانباز با شرافت ، در حالی که ماست رو باز می کرد داد می زد و میگفت : یادمه تو جبهه بارها هوس کردم یه ظرف ماست و نون تازه گیرم می اومد و با آرامش می نشستم می خوردم !!!

پاهامو ندادم که بیشتر از نون ماست گیرم بیاد...


معترضین رو به آرامش دعوت کرد و از خاطرات سختی های جبهه گفت ...

*** در بین همه معترضین یک زائر تقریبا میونسال قد بلند با تیپ ورزشکارانه ، بد جوری نغ میزد ، داد و هوارش همه هتل رو پر کرده بود ، قدرت صداش به حدی بود که تا سه چهار طبقه بالا و پایین تر ریختن بیرون ببینن چه خبره !!!حدود یک ساعتی همه زمین و زمانو به هم رسوند و معترض سیر تا پیاز شد . منم که از وسطای این ماجرا وارد شدم ، تنها کاری که کردم این بود که بطری آب سردی از یخچال برداشتمو رفتم دستشو گرفتم نشوندمش کنار میز کارم و ازش خواستم آبی بخوره و بر خودش مسلط باشه تا خدا نکرده مشکلی براش پیش نیاد...

مدیر کاروان این بنده خدا ، هی می اومد بهش می گفت : ( ...) شما  داورین ، شما ورزشکارین ...از شما بعیده ، تحمل داشته باشین ...

- آره ورزشکار پیشکسوت بود ، داور مسابقات ورزشی بود ... آدم معروفی بود که خیلی ها تو حوزه ورزش می شناختنش...!!!

بالاخره ماجرا گذشت ...

غذا تامین شده و در ظرف یکبار مصرف با سلام و صلوات به در اتاقهایی که بهشون نرسیده بود رفت و ...

از عصر دیروز تا امروز ، هم هر از چند گاهی میاد سراغ منو بقیه دوستان و همکاران به هر بهانه ای ارتباط برقرار می کنه و شاید دنبال راهی می گرده که عذر خواهی کنه !!! ولی رفتار ماها کاملا طبیعیه ، انگار اب از آب تکون نخورده ... انگار یک ساعت تمام هرچی بوده از دهنش در نیومده و تقدیم ماها و دیگران نکرده ... انگاه فحش نداده و بد و بیراه نگفته ... انگاه به خاطر یک کاسه قورمه سبزی حیثیت و شخصیت ایران و ایرانی  رو له ولورده نکرده ... انگار عرق شرم و حیا رو در جلوی عمال سیاه پوست اتیوپی و بنگلادشی  و کارمندای سعودی هتل ، بر تن ما ایرانی ها نشونده که یک هموطنمون به خاطر یک کاسه قورمه سبزی چشمشو می بنده و دهنشو یک ساعت باز باز می گذاره ...

خدا ، نمی دونیم برای چی داریم نفس می کشیم...


نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : شنبه 92/12/10
نظر

یکی از موضوعاتی که این روزها بیشتر منو رنج می ده ، توجه و اشتیاق بیش از حد زائرین بیت الله ، به فروشگاهها و خرید در مجتمع های تجاری شهر مکه اس.

علاوه بر :مباحث اقتصادی و خروج سرمایه و تقویت سرمایه های دشمنان شیعه و ... دردهای دیگه ای هم هست:

-وقتی تو سحرها که کاروان ها با لباس احرام وارد هتل می شن و باید اولین دغدغه شون انجام صحیح مناسک باشه و طبیعیه که خواسته ها و سئوالاتشون باید از نحوه تشرف باشه ، یهویی در حین بیان توجیهات معنوی و فرهنگی اولیه برای کاروانها هستی ، یک زائری با صدای بلند ازت بپرسه " از این هتل با پای پیاده به کدوم فروشگاه می شه رفت !!!" خداییش می مونی تو اون موقعیت چی جواب بدی که هیچ ، نمی دونی اون لحظه از چی متنفر بشی...!!!

- وقتی ظاهر محل کارت تو هتل داره داد می زنه که اینجا محل مراجعات فرهنگی و معنویه ولی از صبح تا شب و از شب تا صبح 70 درصد مراجعینت ، میان از "صرافی " می پرسن ، از بازار می پرسن ، از طریقه رفتن به فروشگاهها می پرسن ... و مجبوری به جای پاسخ گویی به "مطالبات !!!" فرهنگی و معنوی زائران ، نشونی "باوارث " توپ تن " "اندلس " "محمد سعید" "شارع منصور " و نرخ دلار و ریال و کرایه تاکسی ... رو بدی ، خداییش می مونی ، داد بزنی یا دوستی به سرت بزنی از این درد...!!!

-وقتی زائری با پرداخت دو سه میلیون هزینه و پس از چند سال چشم انتظاری ، بالاخره حج عمره نصیبش می شه و میاد مکه ، و فقط 5 روز تو شهر مکه مهمون هست و می بینی که هر روز ساعت 7 از اتاقش خارج می شه می ره صبحانه ، 8 صبح تا 12 می شینه تو لابی با تبلتش یا گوشیش داره می چته و وب گردی می کنه ( به برکت اینترنت مجانی هتل) دوباره 12 میره ناهار و استراحت و ساعت 2 برمیگرده ایندفه برای اینکه خیلی ضایع بازی نباشه جاشو عوض می کنه و اونطرف ستون کنار لابی می شینه که تو دید ما نباشه و آخرش مجبور می شه واسه پوشش بهتر وایرلس بیاد روبروی ما بشینه تا ساعت 8 شب و گاهی چند دقیقه ای برای عوض شدن روحیش و یا دستشویی از جاش پا میشه و دوباره سرجاش نشسته و 8 تا 9 میره شام و دوباره حدودای ساعت 9 و نیم میاد لابی تا یازده دوازده شب ، همین کارو ادامه می ده ...!!!

یه آقای خوش تیپ و متشخص جوون ، یا یک خانوم جوون :

قطعا اهل کسب و کار "بیزینس " نیست که تو این مدت یه اقتصاد کلان رو از راه دور در کنترل داشته باشه!

وکیل و وزیر و رئیس جمهور هم نیست که با " دورکاری" در حال ممکلت داری باشه!

آخه رفتن به خونه خدا ، چی کم از رفتن به اووو ، اسکایپ ، ... داره !

چرا وقتی تو خدمات "وای فای " و سرعتش مشکل پیدا می شه میاد و اعتراض می کنه ولی وقتی سرویس ایاب و ذهاب به حرم دیر میاد یا نمیاد ، هیچ اعتراضی نداره !؟

آخه یه بار ، دوبار ، سه بار ... محترمانه ، با تندی بیشتر ،... مستقیم ، غیر مستقیم ، ... تذکر می دی و به "صراط مستقیم " هدایت می کنی ...ولی وقتی اثر نمی کنه ، وقتی عین خیالشم نیس... وقتی " نرود میخ آهنی بر سنگ " خداییش تو این موضوع می مونی !!! نمی دونی از این وضعیت دندوناتو محکم به هم فشار بدی و حرص بخوری ، یا دچار تیک عصبی از جنس تکون دادن سریع پاهات بشی ! به حدی که میز کارت با همه وسایل روش بره رو ویبره ...و شاید هم از دورن داری می سوزی و آب می شی!

اونوقت دوستات بهت می گن چرا این چند ساله اینقده پیر شدی ! چرا موها و محاسنت سفید شده !

یا باید چشمها را بست و جور دیگر دید...؟؟؟!!!

یا باید واقعیتها رو دید و اگه می شه کاری کرد در حد توان و اگه هر چی در توان داری می ذاری و اون چیزی که مد نظرته نمیشه ، باید سوخت و آب شد...!!!


نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : جمعه 92/12/9
نظر

باز هم منم
بی قرار لحظه های بی تو بودنم
با دلم بساز
با دلی پر از عبور سرد هق هق همیشگی...

نیمه شب گذشته پس از دعای کمیل به زیارت کعبه مقدسه مشرف شدم ...

تو مسیر رفتن منتظر سرویس بودم که یک تویوتا کمری زرشکی جلوم ترمز کرد و سوار شدم ، راننده یک جوان خوش تیپ مصری بود ...

انگار  دوست داشت آخر شبی با یکی حرف بزنه ... دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرده بود ، منم که هم عجله داشتم و هم وقت کم داشتم خیلی روی خوش نشون نمی دادم.

در عین حال مسیر 20 دقیقه ای با خودرو را تقریبا ده دقیقه اضافه با تغییر مسیر طول داد و کلا نیم ساعت با هم حرف زدیم.

حرفاشو خوب متوجه می شدم چون سلیس صحبت می کنه و خیلی سعی می کنم طوری عربی صحبت کنم که اونم متوجه منظور من بشه هر چند دست و پا شکسته .

عبدالجلیل ، 32 ساله اهل مصر ،سنی با مذهب شافعی ، 8ساله که ساکن مکه اس ، یه آپارتمان اجاره ای گرفته انتهای شارع ابراهیم خلیل ، فوق لیسانس کامپیوتر گرایش نرم افزار و اینترنت مهندس شرکت السمت مدیر بخش عضویت مشترکین بود، روزی 8 ساعت کار می کنه ، 2 تا زن داره یکی سعودی با مهریه نقدی  55000 ریال یکی مصری با مهریه حدود 30000 ریال ، و اعتقادش اینه که باید بر اساس سنت 4 همسر داشت ، به قرآن هم استناد کرد در این زمینه ، هر دو تا همسرش هم زیر یه سقف با هم زندگی می کنند ، بچه نداره ، چون تا الان نخواسته ولی از بچه ها خوشش میاد ، دست آخر هم  شماره همراهشو با اصرار به من داد و از من خواست هر وقت کاری دارم بهش زنگ بزنم  و منو دعوت کرد یه شب برم خونش و من بهش گفتم مشغله ام زیاده اگه روزای آخر ماموریتم وقت کردم مزاحمش می شم .

با قرآن کمی آشناست ، تو نظراتش به آیات قرآن استناد می کنه ، آیات قرآنی رو با فصاحت دوست داشتنی قرائت می کنه ، خیلی می خواد از وضعیت عالم اسلام حرف بزنه ، دلش می خواد نظر یک جوان ایرانی رو در مورد مصریهای و انقلاب مصر و نقش عربستان در عالم اسلام بدونه ، منم خیلی بحثو جزیی نمی کنم ، کلی نظرهایی می دم .

نظرات عبدالجلیل:

- هر کسی شهادتین را بر زبان جاری کند مسلمان است

- مذهب شیعه و سنی و حنفی و شافعی و ... فرق مختلف اسلام است و فرقی بین آنها نیست و تنها ملاک تشخیص در خوبی  و بدی تقواست.

- سعودی ها اهل نفاق و دو رویی هستند.

سعودی ها فقط پول می شناسند.

و خیلی نظرات دیگری که اینجا جای درج کردنش نیست...

مسیر نیم ساعته را با هم طی کردیم و کلی حرف زدیم و بعد از پیاده شدن از من خواست در کنار کعبه برای رهایی مسلمین  از نفاق و تفرقه دعا کنم...

در کنار کعبه مقدسه دعا کردم برای همه مسلمین، برای همه دوستان و آشنایان و برای همه ملتمسین به دعا...

هر چند وقتی به سیل عظیم مسلمین با رنگها و ظواهر مختلف که به گرد کعبه می چرخند نگاه می کنم به خواری و ضعف خود بیشتر پی می برم...ولی قطره ای ناچیز از این وسعت عشق به معبود می توانم باشم...

 


نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : پنج شنبه 92/12/8
نظر

گریه امونش نمی داد...

در اولین لحظه ورود با غرور تمام ، با پررویی ، با ... از زمین و زمان گله داشت ، غر می زد ، سر دعوا داشت ...

خیلی تمایل به این لباس سفید احرام نداشت ، فکر می کنم لباس احرامش یک تیکه کم داشت ... آره ! زائری که لباس احرامش ،چادر نداشت !!!

ظاهرش هم خیلی طبیعی نبود ، تو همون لباس احرامش ، آرایش غلیظ و چهره ی متفاوتی داشت.

مایل نبود مناسک عمره رو انجام بده ، نمی خواست با کاروانش همراه باشه ...!

می گفت منو زورکی فرستادن ، حیف پولام که دادم واسه این سفر!!!

 با کمک روحانی کاروانشون یه جورایی مجبورش کردیم ، همراه کاروان مناسک رو تموم کنه ، آخه تبعات شرعی داره ! باید مناسکش تکمیل بشه و از احرام بیرون بیاد!

الان یکی دو روز گذشته ...تو این یکی دو روز هم کاروانی هاش ، دیگر زائرای مستقر در هتل و ... همه و همه با نگاههای طعنه آمیز و گاهی با لحن های توهین آمیز با او برخورد می کنند ! شاید به قول خیلی ها ... حقشه ! زن مسلونو این جوری !!!

دیروز عصر بود ، بین ساعتهای 3 تا 4 که غالبا همه زائرا ، تو اتاقا در حال استراحتن و خلوت ترین زمان در لابی هتله ، دیدم دستاشو به سرش گرفته ، هی قدم می زنه ! تند تند میاد و میره ! ظاهرش بدتر از همیشه بود ، چند بار به استقبال هتل مراجعه کرد و همکاران ما خیلی مایل نبودند جوابشو بدن ! به مدیر کاروانی هم که تو شیفت پاسخگویی روبروی من نشسته بود مراجعه کرد ولی اون هم مایل نبود جوابشو بده ! نا امید شد ، به قدم زدنش ادامه داد ، ... غرورش بهش اجازه نمی داد به میز من مراجعه کنه ! آخه تو سحر اولی که به هتل وارد شد به تذکر محترمانه ی من (که وظیفه ی ذاتی ام بود ) با توهین و داد و بیداد پاسخ داده بود ) و تو این یکی دو روز هم از شر توهین ها و گوشه کنایه هاش در امان نبودم ، هر دفعه که از روبروی میز محل کار من عبور می کرد یه تیکه ای می انداخت ، منم بی خیال بی خیال سرم به کار خودمه ...

خلاصه ، بعد از اینکه از همه نا امید شد رفت اون طرف سالن لابی و شروع کرد به قدم زدن و غر زدن پیش خودش ، خیلی بی تاب بود ، پا شدم ، رفتم نزدیکش ، گفتم : حاجی خانوم ، مشکلی پیش اومده ، از دست من کاری بر میاد؟ بدون اینکه حتی روشو برگردونه ، در حال قدم زدن سرعتشو بیشتر کرد و پشت به من رفت و گفت به شما ربطی نداره ! چند لحظه ای گذشت ، دیدم نشسته ، رفتم چند قدمی مونده به مبلی که روی اون نشسته بود ، ایستادم و شروع کردم به صحبت کردن ، هر چه غر زد ، هر چه روشو برگردوند ، من حرفای خودمو زدم ، از قداست این سرزمین ، از  دعوت ویژه خدا از بندگانش برای آمدن در این سرزمین و ... یه کمی آروم تر شده بود ده دقیقه ای حرفامو زدم ، اونم ساکت فقط گوش داد !

از مدیر کاروانش علت این رفتارشو جویا شدم ، بی قراری هاش ، بی تابی هاش  از اعتیادش بود ، بلافاصله با پزشک  تماس گرفتم و خواهش کردم کمکش کنند هر چند زیر بار نمی رفتند ولی با اصرار  من پذیرفتند ، الحمد لله تحت نظر پزشک خیلی حالش بهتر شده !

امروز صبح زود وقتی پشت میزم  سخت مشغول بودمو داشتم گزارشای کاری رو می نوشتم ، یه پسر نوجوونی اومد گفت : آقا این خانوم سر  اون میز می گه با شما کار داره ، نگاه کردم دیدم یه خانومی که با چادر ، کامل خودشو پوشیده بود حتی صورتش هم معلوم نیست ، نشسته کنار میز ایستگاه دلنوشته ها...

رفتم سراغش ، تا رسیدم به من سلام داد ، با ادب و احترام و با صدایی لرزان ، گفت : ببخشین حاج آقا ! جراتشو نداشتم حرفامو بگم ، براتون نوشتم ، بخونین ! یه برگه از دفتر دلنوشته ها رو کنده بود روش حرفاشو نوشته بود ، به من داد ...

20 ساله که چادر به سر نکردم ...

20 ساله که بدون آرایش از خونه خارج نمی شم...

12 ساله معتادم ...

الانم با اجبار اقوامم اومدم به این سفر...

نذاشتن قرصامو بیارم ... دارم داغون می شم ...

هنوز متن چند جمله ای شو تموم نخونده بودم که آروم گفت :

حاج آقا ، نمی دونم چه جوری به خدا بگم که از این  وضع لعنتی خلاصم کنه ...

روم نمی شه برم تو خونش ، آخه برم بگم چی !!!

نتونست ادامه بده ، زد زیر گریه ، با گوشه چادرش اشکهاشو پاک می کرد ...

ادامه  داد : حاج آقا ، به هفت هشت ده نفر التماس کردم یکی چادرشو به من بده ، آخه می خواستم بیام از شما عذر خواهی کنم روم نمی شد بدون چادر بیام !

باز هم توصیه هایی با عقل و کلام ناقصم تقدیمش کردم ...

و حدود ساعتای 11 بود دیدم  چادر پوشیده و خوشحال ، گفت : حاج آقا :خیلی گشتم تا چادر دوخته پیدا کردمو خریدمش ، الانم دارم می رم حرم .

ولی اجازه نداد ازش عکس بگیرم که بذارم تو سایت...