مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : جمعه 90/12/12
نظر

من معترضم ، من معترضم به اینکه در زمانه ای متولد شده ایم که آخرالزمان لقب گرفته که گمراهی زیاد است که نور کم که رنگ ها بی رنگندمن معترضم،به اینکه آنقدر کوچکم که گم شده ام در زندگی روزمره که شلوغی های پی در پی غافلم کرده که دلمشغولی ها محاصره که چشمانم گرفته انگار.

من معترضم،به چشمانم که در حدقه کوچکشان دودو می کنند،همه را میبینند می فهمند جز آن که را باید ،جز آن راه که باید،که چشمانم سالهاست غبار گرفته اند...من معترضم،به غبارها که همه مان را محروم کرده اند از لذت واقعی ،خروارها غبار انگار لایه کرده اند میان چشم ها و خورشید ،چه قدر فاصله دارد این چشمها تا خورشید من معترضم نه به خورشید،نه به زمانه نه به زمان،من معترضم به خودم ،به چشمان غبار گرفته ،به دقیقه های شلوغ،به دل مشغولی های روزمره به بی رنگی های خاکستری ،به خودم که تورا فراموش کرده ام که اسمم را گذاشته ام منتظر ... اما... اما از انتظار تنها تحمل زمانه اش را یاد گرفته ام، من اعتراضم از لحظه لحظه های غفلت است... که یک بار-حتی زل نزده ام به در،ملتمسانه نخواسته ام که چار چوب در ،لحظه ای ،حضورت را قاب بگیرد.من معترضم به من که در زندان تنگ کلمات محبوس شده نمیتواند-یکبار ،سر بالا بیاورد دست ها را بالا بگیرد و فریاد بزند:

"خدا کند که بیایی...."

من این بار صمیمانه ،معترضم که طاقتم طاق نشده ، که دور می بینم آیینه را.

من این بار با در ماندگی ،معترضم که حتی برای انتخاب یک تیتر ساده باری من وامانده ام ،نمی دانم بگویم.

"ای پاسخ نجیب "امن یجیب ها...

یا بنویسم :"ما هیچ، ما نگاه"من هیچ نمی دانم که چه عنوانی شایستگی آن را دارد که بار سنگین چنین مسئولیتی را به دوش بکشد

من شکایت دارم از نفس که بی تو بالا می آید ولی به غزل می آوریزد....

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران....