مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : سه شنبه 92/6/12
نظر
 
بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ

بمناسبت سی و سه اُمین سالگرد شهادت مظلومان? شهید سه ساله فاطمه طالقانی

سی و سه سال از آن مصیبت دلخراش شهادت کودک سوخته در آتش کین و نفاق گذشت...

و امروز....

فاطمه جان...

نمیدانم چه بگویم که در شان تو باشد...

بجز همان "سلام" را که نام خدای توست...

سلام بر تو و پدرومادر صبور و بزرگوارت...

راستی با دل سوحت? مادر چه میکنی؟

آیا به خوابش می آیی؟

و مثل آن روزها معصومانه در آغوشش آرام میگیری؟

شنیدم که پدرت نیز به میهمانی ات آمده...

مبارکت باشد...

فاطمه ام...

ترا بخدا مرا دریاب....


دخترم امروزکه گاه به گذشته های نه چندان دور می اندیشم می بینم «بارقه» چه اسم با مسمایی برای تو بود و تو به واقع «بارقه» بودی ! تو همچون بارقه با شتاب آمدی و با سرعت بیشتر رفتی. شاید پدرت می دانست که دخترش، فرشته آسمانی اش، همیشه خردسال می ماند و«بارقه» است که با شتاب از زندگی او خارج می شود. شاید هم خواب دیده بود و یا به او الهام شده بود. نمی دانم او هرگز دلیلش را نگفت


«شهید بارقه طالقانی روز جمعه بیست و سوم تیرماه 1357 مطابق باهشتم ماه شعبان بدنیا آمد. برای تولدش لحظه شماری می کردم دوست داشتم. در منزل متولد شودتا اوّلین کلمه ای که می شنود نام خدا و تسبیح او باشد. قابله ای متدین به منزلمان آمد و از لحظه تولد تا آخر بدنیا آمدنش ذکرگفت. پس از تولد او را غسل مولود داد. سپس پاک و مطهر او را به دست مادربزرگش سپردآن هم مقداری از تربت امام حسین را در آب حل کرد و به قول خودشان سقّ(کام) او را برداشت. اسمش را فاطمه گذاشتیم. اما پدرش دوست داشت او را بارقه صدا کند در هفتمین روز تولدش که مصادف بود با تولد امام زمان (عج) گوسفندی را با نام او عقیقه کردیم. همیشه با وضو به آن شیر می دادم. بارقه خیلی زود زبان باز کرد یک سال و نیمهِ بود که جمله را کامل اداء می کردکمی که بزرگتر شد وقتی با دخترخاله و یا بچّه های هم سن و سال خودش بازی می کرد می گفت:« من مامان هستم و تو بچّه، من از تو مراقبت می کنم و کارهایت را انجام می دهم و تو را با خودم بیرون می برم و همه چیز برات می خرم.» هیچ وقت نمی خواست کوچک باشد. همیشه خودش را بزرگ می دید و هر وقت از دست کسی ناراحت می شد این کلمه را می گفت: «ای بچ? لوس»عادت داشت قبل از غذا خوردن حتماً بسم الله بگوید.

یک روزسر سُفره لقمه را در دهانش گذاشت قدری که جوید یادش آمد بسم الله نگفته است، با همان دهان پر با صدای بلند گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» با گفتن بسم الله غذا از دهنش بیرون ریخت. خیلی خندیدیم. بارقه خیلی دست و دلباز بود اگر خوراکی داشت با زور و اجبار بچ? های دیگر ر ا وادار می کرد خوراکی هایش را بگیرند و یا با اسباب بازی هایش بازی کنند

 

عروج ملکوتی

« هشتم تیر یک روز بعد از شهادت آیت ا...دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری اسلامی بود مراسمی گرفتیم. شب برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی [در کنار مسجدجامع ناحیه صنعتی ماهشهر] رفتیم و فردا صبح برای نماز بیدار شدیم. ولی فاطمه هنوز خواب بود به منزلی که در فاصل? پنجاه یا شصت متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. نمازم که تمام شد دوستم با صدای بلندگفت: «بیا ببین چه خبر شده؟با شتاب از منزل خارج شدم و به خیابان رفتم. دیدم شعله های آتش از کانتینر زبانه می کشد. اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعله های آتش می سوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به نزدیک شدن به آن متحیر ایستاده بودم و مات و مبهوت فقط شعله های آتش را نگاه می کردم حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم. نمی دانم شوکه شده بودم یا صبری بودکه خدا به من داده بود مردم تلاش می کردند. آتش نشانی هم وقتی آمده بودآتش که آتش خاموش شد. بدن سوخت? دخترم، شقایق زندگی ام را دیدم پارچ? سفیدی روی بدن سوخته اش انداختند. اما از شدت حرارت استخوانهایش پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچ? دیگری انداختند. پزشک قانونی آمد و نوشت: «جسدی زغال شده به انداز? تقریبی هشت سانتی متر مشخص گردید و با یک ملحف? سفید پوشانده شده است استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و در قسمت ها دیگر بدن به علّت شدّت سوختگی قابل تشخیص نیست. خانمی گفت:«من همان اولِ آتش سوزی متوج? صدایی شدم که فریاد می زد و با مشت به کانتینر می زد. هیچ کاری نمی توانستم، بکنم فقط همسایه ها را خبر کردم.


قاتل«بارقه» پس از دستگیری گفت: «قرار بود ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تیرماه 1360 عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و یک نفر از دوستانشان و خود «بارقه» داخل کانتینر خوابیده بودند. ساعت3 بامداد آمدم تاکانتینررا آتش بزنم، اماآن قدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم آنجا را ترک کردم و ساعت چهار با اراد? قوی تری آمدم ولی نمی دانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئوول تیم رفتم و جریان را گفتم او گفت:« عملیات بایدهمین الان انجام بگیرد. من هم با تو می آیم و با هم کار را تمام می کنیم.» او وجود « بارقه »را در کانتینر انکار کرده بود ولی مگر می شود کسی پنجره ای را بشکند پتوی نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامی نقاط کانتینر را بنزین بریزد کتابها را ببیند ولی کودک سه ساله را سر راهش نبیند؟!

دردناکتر زمانی بود که فهمیدیم قاتل کسی نبود جز یکی از دانش آموزان پدر«بارقه»!!»

 


دخترم!
در این بیابان خشک و بی آب و علف که انتهایش را هرگز ندیدم، یک گل شقایق روییده بود. با دیدن آن برق چشمانم درخشید به سمت آن رفتم.
کنار یک مزار بود.
مزاری از یک شهید یک شهید کوچک که تو بودی.
تویی که بی رحمانه منافقان خون آشام جان شیرینت را گرفتند.
روی گل یک شمع بود که گلبرگهایش را میسوزاند. در حالی که گل خم به ابرو نمی آورد. شاید می خواست خود را همردیف علی اصغر حسین بداند...
با خود گفتم: روشنایی بیابان از این شمع است
. پس هرگز نباید خاموش شود. دستهایم که از گلبرگهای نازک شقایق، ناتوانتر نیست...!

پس شمع را از شانه های شقایق برداشتم هر چند اشکهای شمع دستهایم را می سوزاند اما تا آخرین نفس آن را بالا میگیرم، تا بیابان روشن بماند.

منبع : وبلاگ تنگاره