مرحوم سپهر در ناسخ التواریخ می نویسد:
در راه شام، طفلی که بعضی او را رقیه دانسته اند گریه و ناله سختی سر داد یکی از لشکریان یزید که از گریه آن کودک خشمگین شد و با صدای بلند فریاد زد ای دخترک ساکت شو که گریه ات مرا آزار میدهد اما آن نازدانه که داغ پدر دیده بود و در فراغ او میسوخت نمیتوانست گریه و اشک خود را کنترل کند .
باز مامور یزید بانگ برداشت که ((اسکتی یا بنت الخارجی)) آن نازدانه تا این جمله را شنید روی به سر بریده امام حسین علیه السلام نمود و با حال گریه گفت ای پدر تو را مظلومانه کشتند و نامت را خارجی نهادند. مامور یزید با شنیدن این جمله خشمگین شد و آن نازدانه را از بالای شتر به زمین انداخت.
آن دختر در تاریکی شب مشغول دویدن شد. سنگها و خارهای بیابان پای آن کودک را زخمی کرد. حضرت رقیه (س) که زخمی و خسته شده بود در گوشه ی از بیابانی و در کنار بوته خاری بر زمین نشست. در این هنگام لشکریان و اسرا مشاهده کردند که نیزه ای که سر امام حسین علیه السلام بر آن بود به زمین نشست و هرچه کردند نتوانستند آن را حرکت دهند. رییس لشکر یزید به نزد امام زین العابدین علیه السلام آمد و علت این پدیده شگفت را از ایشان سوال کرد.
امام سجاد در جواب فرمود باید یکی از کودکان این قافله گم شده باشد. یقین داشته باشید که تا آن کودک پیدا نشود این سر و نیزه از جای خود حرکت نخواهد کرد. حضرت زینب تا این صحبت را شنیدند متوجه شدند که حضرت رقیه در میان کودکان نیستند .
حضرت زینب س سراسیمه از شتر پیاده شد و با نگرانی تمام به جست و جوی حضرت رقیه س پرداختند. لحظه ای بعد جضرت زینب س صدای ناله ای را شنید و به دنبال آن صدا به راه افتادند.
در تاریکی شب و آن بیابان ظلمانی ناگهان چشم حضرت به سیاهی افتاد. حضرت زینب نزدیک تر رفتند و متوجه شدند که خانمی بزرگوار سر بچه کوچک را بر دامان گرفته. حضرت زینب از آن خانوم می پرسد: شما چه کسی هستی و اینجا چه میکنید؟ آن خانوم مجلل در پاسخ حضرت زینب می فرماید: من مادرت فاطمه هستم آیا گمان میکنی که از یتیمان فرزندان حسین غافل میشوم؟
منبع: ناسخ التواریخ ص 531