مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : پنج شنبه 92/12/8
نظر

گریه امونش نمی داد...

در اولین لحظه ورود با غرور تمام ، با پررویی ، با ... از زمین و زمان گله داشت ، غر می زد ، سر دعوا داشت ...

خیلی تمایل به این لباس سفید احرام نداشت ، فکر می کنم لباس احرامش یک تیکه کم داشت ... آره ! زائری که لباس احرامش ،چادر نداشت !!!

ظاهرش هم خیلی طبیعی نبود ، تو همون لباس احرامش ، آرایش غلیظ و چهره ی متفاوتی داشت.

مایل نبود مناسک عمره رو انجام بده ، نمی خواست با کاروانش همراه باشه ...!

می گفت منو زورکی فرستادن ، حیف پولام که دادم واسه این سفر!!!

 با کمک روحانی کاروانشون یه جورایی مجبورش کردیم ، همراه کاروان مناسک رو تموم کنه ، آخه تبعات شرعی داره ! باید مناسکش تکمیل بشه و از احرام بیرون بیاد!

الان یکی دو روز گذشته ...تو این یکی دو روز هم کاروانی هاش ، دیگر زائرای مستقر در هتل و ... همه و همه با نگاههای طعنه آمیز و گاهی با لحن های توهین آمیز با او برخورد می کنند ! شاید به قول خیلی ها ... حقشه ! زن مسلونو این جوری !!!

دیروز عصر بود ، بین ساعتهای 3 تا 4 که غالبا همه زائرا ، تو اتاقا در حال استراحتن و خلوت ترین زمان در لابی هتله ، دیدم دستاشو به سرش گرفته ، هی قدم می زنه ! تند تند میاد و میره ! ظاهرش بدتر از همیشه بود ، چند بار به استقبال هتل مراجعه کرد و همکاران ما خیلی مایل نبودند جوابشو بدن ! به مدیر کاروانی هم که تو شیفت پاسخگویی روبروی من نشسته بود مراجعه کرد ولی اون هم مایل نبود جوابشو بده ! نا امید شد ، به قدم زدنش ادامه داد ، ... غرورش بهش اجازه نمی داد به میز من مراجعه کنه ! آخه تو سحر اولی که به هتل وارد شد به تذکر محترمانه ی من (که وظیفه ی ذاتی ام بود ) با توهین و داد و بیداد پاسخ داده بود ) و تو این یکی دو روز هم از شر توهین ها و گوشه کنایه هاش در امان نبودم ، هر دفعه که از روبروی میز محل کار من عبور می کرد یه تیکه ای می انداخت ، منم بی خیال بی خیال سرم به کار خودمه ...

خلاصه ، بعد از اینکه از همه نا امید شد رفت اون طرف سالن لابی و شروع کرد به قدم زدن و غر زدن پیش خودش ، خیلی بی تاب بود ، پا شدم ، رفتم نزدیکش ، گفتم : حاجی خانوم ، مشکلی پیش اومده ، از دست من کاری بر میاد؟ بدون اینکه حتی روشو برگردونه ، در حال قدم زدن سرعتشو بیشتر کرد و پشت به من رفت و گفت به شما ربطی نداره ! چند لحظه ای گذشت ، دیدم نشسته ، رفتم چند قدمی مونده به مبلی که روی اون نشسته بود ، ایستادم و شروع کردم به صحبت کردن ، هر چه غر زد ، هر چه روشو برگردوند ، من حرفای خودمو زدم ، از قداست این سرزمین ، از  دعوت ویژه خدا از بندگانش برای آمدن در این سرزمین و ... یه کمی آروم تر شده بود ده دقیقه ای حرفامو زدم ، اونم ساکت فقط گوش داد !

از مدیر کاروانش علت این رفتارشو جویا شدم ، بی قراری هاش ، بی تابی هاش  از اعتیادش بود ، بلافاصله با پزشک  تماس گرفتم و خواهش کردم کمکش کنند هر چند زیر بار نمی رفتند ولی با اصرار  من پذیرفتند ، الحمد لله تحت نظر پزشک خیلی حالش بهتر شده !

امروز صبح زود وقتی پشت میزم  سخت مشغول بودمو داشتم گزارشای کاری رو می نوشتم ، یه پسر نوجوونی اومد گفت : آقا این خانوم سر  اون میز می گه با شما کار داره ، نگاه کردم دیدم یه خانومی که با چادر ، کامل خودشو پوشیده بود حتی صورتش هم معلوم نیست ، نشسته کنار میز ایستگاه دلنوشته ها...

رفتم سراغش ، تا رسیدم به من سلام داد ، با ادب و احترام و با صدایی لرزان ، گفت : ببخشین حاج آقا ! جراتشو نداشتم حرفامو بگم ، براتون نوشتم ، بخونین ! یه برگه از دفتر دلنوشته ها رو کنده بود روش حرفاشو نوشته بود ، به من داد ...

20 ساله که چادر به سر نکردم ...

20 ساله که بدون آرایش از خونه خارج نمی شم...

12 ساله معتادم ...

الانم با اجبار اقوامم اومدم به این سفر...

نذاشتن قرصامو بیارم ... دارم داغون می شم ...

هنوز متن چند جمله ای شو تموم نخونده بودم که آروم گفت :

حاج آقا ، نمی دونم چه جوری به خدا بگم که از این  وضع لعنتی خلاصم کنه ...

روم نمی شه برم تو خونش ، آخه برم بگم چی !!!

نتونست ادامه بده ، زد زیر گریه ، با گوشه چادرش اشکهاشو پاک می کرد ...

ادامه  داد : حاج آقا ، به هفت هشت ده نفر التماس کردم یکی چادرشو به من بده ، آخه می خواستم بیام از شما عذر خواهی کنم روم نمی شد بدون چادر بیام !

باز هم توصیه هایی با عقل و کلام ناقصم تقدیمش کردم ...

و حدود ساعتای 11 بود دیدم  چادر پوشیده و خوشحال ، گفت : حاج آقا :خیلی گشتم تا چادر دوخته پیدا کردمو خریدمش ، الانم دارم می رم حرم .

ولی اجازه نداد ازش عکس بگیرم که بذارم تو سایت...