مکه
 
 
 
نویسنده : مبین اردکان
تاریخ : پنج شنبه 92/12/29
نظر

بر اساس حکم ماموریت اولیه ، بایستی تا چند روز بعد از عید تو مکه می موندم ...

پریشب با خونواده چت تصویری داشتم و با آقا محمد مهدی (پسرم ) گفتگو می کردیم...

محمد مهدی 7 سالشه ، پسر نازیه ، غیرتی ، با روحیه بسیجی و بچه هیئتی ها...

خیلی ریز بینه و کوچکترین مسائل و روابط رو زیر نظر داره و عکس العمل نشون می ده ...

به دنبال گفتگوهایی که داشتیم ، یه دفعه مادر و خواهرش رو از اتاقی که رایانه توش بود بیرون کرد و گفت می خوام با بابام خصوصی حرف بزنم...

با اجبار تمام اونا رو از اتاق بیرون کرد ...

با وب کم همدیگه رو می دیدیم...

وقتی اتاق خالی شد ، در رو محکم بست ...

نشست روبری وب کم ... سکوت کرد ...

دیدم داره گریه می کنه ، آروم آروم ...

هر چه ازش خواستم گریه نکنه ، فایده ای نداشت ، بدون صدای گریه می کرد ، جوری که خواهر و مادرش متوجه گریه اش نشن...

وقتی گفتم ، بابایی ناراحت می شه گریه تو رو ببینه ، اشکاشو پاک کرد ولی با صدای لرزون و گریون گفت : بابا خدا اگه حرف منو گوش می کنه ازش می خوام زودی بیای پیشم .

گفتم : آره بابایی خدا حرف تو رو گوش می کنه ...

گفت: بهش می گم باید تا روز پنجشنبه خونه باشی ...

کلی حرف زدیم اونم از نوع مردونه! و خدا حافظی کردیم...

 مشغول تهیه گزارشای روزانه ام شدم ، ساعت 12 شب به وقت عربستان بود ، یه دفعه یکی از دوستان که مسئول دفتر ریس ستاد مکه بود ، اومد یه پاکت انداخت رو میز کارم و گفت : حاجی تو هم رفتنی شدی ها...

متوجه منظورش نشدم و فکر کردم منظورش اینه که خواب آلوده ام و دارم خواب میرم پشت میز کار...

در حال گف و گفت بودیم که پاک نامه رو باز کردم دیدم بلیط برگشتم و پایان ماموریتم و معرفی نامه به فرودگاه جلوی رومه ...

اول از اینکه نمی تونم سال تحویل کنار خونه خدا باشم کلی اوقاتم تلخ شد...

ولی بعد یهویی یاد خواسته ی با گریه و اشک محمد مهدی افتادم و خدا رو شکر کردم ...

قلب های کوچولو و پاک چه زود به خواسته هاشون می رسن...