حوزه انتخابیه ای شبیه داستان مسجد مهمان کش
در داستانی که مولوی در دفتر سوم مثنوی معنوی آن را آورده است آمده است : در اطراف شهر ری مسجدی بود که هر کس پای در آن میگذاشت، کشته میشد. هیچکس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر کس وارد میشد در همان دم در از ترس میمرد. کم کم آوازة این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یک راز ترسناک در آمد.
یک حکایت گوش کن ای نیکپی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید
تا اینکه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یکسره از مردم سراغ مسجد را گرفت.
تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود
قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ
تا نکوبد جانستانت همچو کسپ
که غریبی و نمیدانی ز حال
کاندرین جا هر که خفت آمد زوال
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیمشب مرگ هلاهل آمدش
گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفس هشتن پریدن مرغ را
مردم از کار او حیرت کردند. از او پرسیدند: با مسجد چه کاری داری؟ این مسجد مهمانکش است. مگر نمیدانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان کامل گفت: میدانم، میخواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرتزده گفتند : مگر از جانت سیر شدهای؟ عقلت کجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمیشود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این کار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.
گفت میخسپم درین مسجد بشب
مسجدا گر کربلای من شوی
مرد مسافر به حرف مردم توجهی نکرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز کشید تا بخوابد.
نیمشب آواز با هولی رسید
کایم آیم بر سرت ای مستفید
پنج کرّت این چنین آواز سخت
میرسید و دل همیشد لختلخت
در همین لحظه، صدای درشت و هولناکی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای کسی که وارد مسجد شدهای! الآن به سراغت میآیم و جانت را میگیرم. این صدای وحشتناک که دل را از ترس پاره پاره میکرد پنج بار تکرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است.
بشنو اکنون قصه آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان، آن نیکبخت
گفت با خود هین ملرزان دل، کزین
مُرد جانِ بددلانِ بییقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
اکنون وقت آن رسیده که من دلاوری کنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم کنم. برخاست و بانگ زد که اگر راست میگویی بیا. من آمادهام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شکست. از هر گوشه طلا میریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون میبرد و در بیرون شهر درخاک پنهان میکرد و برای آیندگان گنجینه زر میساخت...
غرض از این داستان ، تمثیلی بود بر حال و روز فضای سیاسی و انتخابات در یکی از حوزه های انتخابیه...
سالهای سال است که آن دسته از رجل سیاسی که سرشان به کلاهشان می ارزد ، به دایره کاندیداتوری نمایندگی حوزه انتخابیه مورد نظر ما وارد نمی شوند که ، این مردمان رای دهنده در این حوزه انتخابیه ، رایشان فقط و فقط بر آن کسی تعلق می گیرد که سالیان سال است خدمت کرده و تلاش و از هر سفیدی و سیاهی برای جذب و تثبیت آرای خود فروگذار نکرده است و این امر خود باعث آن خواهد شد که مردمان به غیر از نوشتن نام ایشان بر برگه های رای ، اقبالی به تغییر ذائقه انتخاباتی خود نشان ندهند .
پیر و جوان ، زن و مرد ، در این حوزه انتخابیه ، ذهنیتشان همان ذهنیت مردم آن شهری است که مسجد را مهمان کش می دانستند ، یعنی آنکه خواستار تغییر نیستند و هیچ تلاش و همت و اراده ای برای به تغییر وا داشتن فضای سیاسی شهرشان نخواهند کرد و اما در این میانه ای کاش ، مهمانی وارد می شد به شجاعت و دلاوری مهمان داستان مولانا ، تا طلسم این یکنواختی و رکود فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی این حوزه انتخابیه را بکشند...